نگاهی به نمایش «افسانه کوچ» نوشته یوسف فخرایی و کارگردانی آرش انتظامی
افسانه ای ، میان پادکست و تئاتر

مهرشاد کیارس* زروان، خدای زمان مطلق، پدید آورنده اهورمزدا و اهریمن و صاحب اصلی جبر و اختیار در آیین های مزدیسنا و پیش از آن، آیین های بابلی است، زروان هم خلق کننده کامل و هم نیست کننده کامل است، او زمان را بطور مطلق تحت سیطره و اختیار خود دارد( ۱)
در گشایش نمایش ما شاهد اجرای یک برنامه تلویزیونی هستیم، مجری خود را « زروان »، و برنامه را « زمان » معرفی میکند. نمایش با اجرای دو نفره گروه موسیقی به نام « دژم » با تلفظ « دوژم » آغاز میشود. دو جوان که معلوم میشود میهمان این برنامه تلویزیونی هستند و مهاجرت کرده اند، موضوع برنامه میز مهاجرت است. در این میان مجری میکوشد با ایجاد فضای گفتگویی صمیمانه و همانند سازی تماشاگران به عنوان بیننده، اتمسفری واقع گرایانه را پدید آورد، تلاشی که با لحن معذب، سرد و تا حدی ناراحت مجری و میهمانان، ناکام میماند.
شاید بتوان این ناکامی رئالیسم در ابتدای کار را بزرگترین ضربه به کلیت نمایش قلمداد کرد، چرا که چنین فرم پرداختی که تماشاگر را دعوت به اجرای یک برنامه تلویزیونی میکند، بیش از هر چیز نیازمند باورپذیر بودن است، حال آنکه از لحن و نوع بازی چنین چیزی را نمیتوان برداشت کرد. مضاف بر اینکه با طولانی تر شدن گفتگو، این سردی و عدم جذابیت در دیالوگ های رد و بدل شده مابین مجری و مهمانان بیشتر حس شده و تشدید میشود، عدم تعلیق، گره افکنی و یا هرگونه تمهیدی که منجر به جذابیت روایت شود، اصلی ترین پارامتری است که در اینجا نقش آفرینی میکند، شاید بتوان لحن نه چندان جذاب و سرد این گفتگو را به این خاطر دانست که دستمایه روایی خوبی در متن برای آن نگاشته نشده است. در این میان، گاهی تپق زدنها نیز جلب توجه میکند، که با توجه به آنکه این متن بر اساس اجرای آخر نگارش میشود، نیاز به تمرین بیشتر بازیگران را گوشزد میکند.
مجری، یا همان زروان، در حین گفتگو عنوان میکند که سابقا برنامه ای تحت عنوان « زمانی برای گفتن » داشته، که به دلیل محدودیت های روزافزون و فرسایشی شدن تولید، از ادامه دادن آن منصرف شده و تصمیم به مهاجرت میگیرد، در انتهای نمایش، او بیشتر از دلایل مهاجرتش میگوید که در ادامه به آن خواهم پرداخت.
اما، دو شخصیتی که به نمایش اضافه میشوند، در واقع دو بیننده هستند که با استودیو تماس گرفته اند، یکی سایه و دیگری پیام، سایه در حین رفتن و در فرودگاه با برنامه تماس گرفته است، او با همراهی مجری، از حال و هوا و دلتنگی هایش در حین مهاجرت و فضای غم آلود فرودگاه میگوید، این روایت سایه، بیش از آنکه دلیلی منطقی و محکم برای مهاجرت او به تماشاگر بدهد، حال و هوای احساسی داشته و بیشتر شرح حال احساسی کاراکتر است، روایت او نیز، علی رغم بار احساسی خوبی که در پی دارد، کم عمق و غیر دراماتیک است.
گفتگوی مجدد مجری با میهمان ها پس از تماس تلفنی با سایه، عملاً امیدها برای شروع یک روایت قابل قبول دراماتیک را از بین میبرد و نمایش را به مرزهای یک پادکست ویدئویی نزدیک میکند، شرح ملالت بار مجری برای ریشه شناسی کلمه « خنیاگری » و شرح سختیهای مسیر مهاجرت توسط دو میهمان جوان برنامه، همگی یادآور این موضوع هستند که دستمایه روایی قابل قبول و محکمی در نمایشنامه یافت نمیشود، تکرار چند باره « عجیبه...خیلی عجیبه » از زبان مجری و تکیه کردن به موسیقی برای پر کردن نقص درام، را میتوان از همین کمبود درام دانست.
برای لحظاتی میشد بدون اینکه به صحنه نمایش نگریست، با چشمان بسته صداها را شنید و این پادکست ویدئویی را به پادکستی صوتی تبدیل کرد.
با ورود کاراکتر پیمان، با بازی سعید حسینی ، برای نخستین بار تنوع بصری، هر چند کوچک در نمایش اتفاق میفتد، پیام که یکی دیگر از بینندگان است که با برنامه تماس گرفته، با بازی مسلط بازیگرش، اندکی نمایش را به مسیر نمایش بودن باز میگرداند، اما باز هم روایت نه چندان جذاب او، مانع از تبدیل شدن به عنصری میشود که تماشاگر را با خود همراه کند.
همانطور که قبل تر اشاره کردم، موسیقی یکی از عناصر جذاب این نمایش است، اما به طور ملموسی تلاش شده که موسیقی به جای درام قرار گرفته و ضعف روایی را تا حدودی پوشش دهد، پر واضح است که موسیقی قادر به ایفای چنین نقشی نیست. اما در جای خود زیباست و تنوع صوتی خوبی را به کار اضافه میکند.
پس از یک پارت گفتگوی دیگر که حالا تبدیل به ماراتنی کسالت بار شده است، هر دو میهمان برنامه به شکل غافلگیر کننده ای بر سر مجری فریاد میزنند،« پیمان، افسانه ، پری » ... در اینجا با تاریکی فضا، مجری وارد فضای ذهنی خود میشود، و ما شاهد گفتگوی او با همسرش هستیم، او دیگر زروان نیست، بلکه نام اصلی خود را دارد، « پیمان »...
نویسنده به خوبی با قواعد نگارشی یک نمایشنامه آشناست، یکی از صحنه هایی که میتوان از آن به چنین نتیجهای رسید، همین صحنه در فضای ذهنی پیمان است که مشغول گفتگو با همسرش است، او در این صحنه بیشتر دلایل مهاجرت خود را شرح میدهد و عنوان میکند که به او گفته اند « هیچ کسی تو را نمیشناخت، ما تو را به اینجا رسانده ایم !» اما پیمان، این را نوعی نمک نشناسی و حق خوری میپندارد و تصمیم میگیرد با شهرتی که به دست آورده، برنامه ای در کشور دیگر بسازد، برنامه ای با موضوع مهاجرت.
در ادامه، ویدیویی از قایق مهاجران پخش میشود، و پیمان در بالای صحنه، گویی به آن نگاه میکند، صدای تمامی کاراکتر ها را با جملات کوتاه، میشنویم که تا حدودی، همسفر شدن با پیمان و مهاجرت خود را شرح میدهند، قایق کمی بعد دچار حادثه شده و کاراکتر « زروان »... البته زروان اصلی، روبروی پیمان مینشیند و به او یادآوری میکند که او پیمان است، نه زروان !
مسافران بر اثر حادثه قایق، غرق میشوند...
در حقیقت، نمایشنامه « افسانه کوچ » از فرم خلاقانه و همینطور تم جذابی برخوردار است، اما به شدت و شاید چند باره نیاز به بازنویسی دارد، زمان طولانی رسیدن به اولین گره داستان، فضای نه چندان جذاب گفتگو، کم رمقی خرده پیرنگ های سایر کاراکتر ها ، میل نویسنده به شرح دادن نمادهایش، مانند شرح نام « زروان » ، اسامی خواننده های میهمان برنامه و ....، حجم بالای دیالوگ ها، خصوصا در گفتگو ها، از جمله مواردی است که به شدت نیاز به بازنگری دارند.
ضمن آنکه صحنه اختتامیه نمایش، با حضور خود نویسنده نیز از این دست است، منولوگ های او که بسیار پرطمطراق ، کوتاه و تکه تکه نگارش شده اند، کمک چندانی به فضاسازی نمیکنند.
به طور کلی هیچ یک از کاراکتر ها ، به شخصیت نزدیک نمیشوند و تنها به شرح حالات روحی خود بسنده کرده و تیپ باقی میمانند.علت اصلی آن، نه ناتوانی در دیالوگ نویسی و یا ضعف بازیگر ، بلکه کمرنگ بودن درام خطی است.
درامی که انتظار میرفت با توجه به قدرت نویسنده، منسجم تر و جذاب تر از کار در بیاید.
برای کارگردان جوان کار و کلیه عوامل گروه آرزوی توفیق روز افزون و کارهای بیشتر در آینده دارم.
فروردین ۱۴۰۴
پی نوشت ها:
*منتقد تئاتر
۱_چنین نماد پردازی ، آن چنان که باید با اثر جفت و جور نمیشود، خصوصا اینکه خود مجری آن را کمی شرح میدهد، همچنان دستمایه روایی خوبی برای پرداخت به آن در نمایش وجود ندارد.