نگاهی به نمایش «آدم آدمه»، نوشته برتولت برشت، به کارگردانی نیما جهان بین
مردی که خود نمی دانست کیست!

ایران تئاتر_گیلان، «گالی گِی» محصول زمینی است که همواره در حال تغییر است. او همیشه اختیارش دست خودش نیست و هر لحظه به شکل و شمایلی دیگر درمی آید. پرسش مطرح شده برشت این است که چطور انسان هایی معمولی که هیچگونه آزاری برای دیگران ندارند به ناگاه وقتی در شرایط خاصی از تاریخ قرار می گیرند به کارگزارانی خونخوار مبدل می شوند! آیا جز این است که قدرتِ «نه» گفتن به انسان جرأت آزادی اندیشه و حق انتخاب می دهد؟
برتولت برشت، شاعر و نویسنده آلمانی و خالق آثاری چون «دایره گچی قفقازی»، «گالیله»، «ننه دلاور و فرزندان او» و «اپرای سه پنی» تاثیر انکارناپذیری بر تئاتر مدرن جهان داشته است. او با انقلابی که در ادبیات نمایشی قرن بیستم پدید آورد، از تأثیر تئاتر ارسطویی که سالها رقیب بلامنازعی نداشت به شدت کاست و دنیای جدیدی از شیوه اجرا را در برابر چشمان هم عصران خود گشود. اکثر نوشته های این نظریه پرداز و کارگردان خلاق تئاتر بیانگر دغدغه ها ی اجتماعی زمانه ای است که خود در آن زیست کرده و با تأثیرپذیری از «چارلز اسپنسر چاپلین» و «کارل مارکس» بنیاد فکری خود را که ترکیبی از طنز گزنده و باورهای سیاسی بود پایه ریزی نمود.
برشت میخواست هنرش وسیله ارتباط با تودههای عظیم مردمی باشد و در این زمینه با تلفیق فلسفه و هنر،هم بر جنبهی آموزش و هم بر جنبهی لذت و زیبایی تأکید ورزید. او با ابداع سبک «اپیک» که متأثر از تئاتر شرق بود با هدف زدودن هیجان از تماشاگر،درصدد برانگیختن قوه تفکر و تعقل مخاطبینش بود طوری که آنان را با تقابل آنچه که در حال تماشای آن بر روی صحنه بود،برانگیزاند و به واکنش وادارد. تماشاگر تئاتر اپیک(روایی)در واقع ساخته شده بود تا به خاطر کسانی که گریه میکنند،بخندد و برای آنانی که میخندند،گریه کند. از دید برشت هنر چکشی بود که با آن میشد واقعیت را شکل داد و اگر قرار بود زندگی را منعکس کند باید این کار را با آینههای خاصی انجام میداد. تئاتر برشت محلی برای آموزش بود تا انسان بحران زده و هویت باختهی امروزی در تاریکی،کورسویی از نور و روشنی برای دستیابی به حقیقت دریابد. برشت در زمان مرگش در حال برنامه ریزی در پاسخ به نمایشنامه «در انتظار گودو»،اثر ساموئل بکت ایرلندی بود که اجل مهلتش نداد و بار سفر آخرت را به یکباره بست.
«آدم آدمه» یا همان «آدم آدم است»،اولین نمایشنامه برشت در سبک روایی ست که شاکله اصلی آن با تماشای نمایش «شش شخصیت در جستجوی نویسنده»،در سال ۱۹۲۴،اثر لوئیچی پیراندللو(نمایشنامه نویس و نویسنده ایتالیایی)در ذهن برشت شکل گرفت. در این نمایش که هنرپیشهها چند گام از نقش خود فراتر رفتند و در میان تماشاگران در حال آمد و رفت بودند،جرقههای اولیه نظریه برشت را دیوارچینی نمودند. او آموخت که باید به مخاطب بها داد چرا که مخاطب نقش پررنگی در جهت دهی و تأثیرگذاری داستان دارد و ارتباط موثر با او به غنای اثر هنری خواهد افزود. از سویی به کمک تئاتر نو ژاپن آموخت که گوشه هایی از روایت را در نقطهی اوج کارش قطع کند تا از بار هیجانی و عاطفی اجرایش بکاهد.
برشت استاد دیالکتیک بود. به عبارتی،هرگاه دو دیدگاه فلسفی در تضاد با یکدیگر قرار میگرفتند،کنشی خردگرایانه رخ میداد که آن دو را در یک نظریه جدید،جمع میکرد،که این همان دیالکتیک بود. هراکلیتوس،فیلسوف یونانی،نخستین فردی بود که این لفظ را به کار برد. او باور داشت که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست. برشت نیز معتقد بود که جهان همواره در حال تغییر است و واقعیت میتواند همواره به شکل دیگری هم باشد؛ از اینرو به تقدیر و سرنوشت اعتقادی نداشت و با اتکا به نظر هراکلیتوس که نمیتوان در یک رودخانه دو بار پا گذاشت،چرا که هنگامی برای بار دوم از آن عبور میکنیم،دیگر نه آن رودخانه رودخانه قبلی است و نه تو آن آدم قبلی،مدعی بود:«می توانی همیشه به نهری که آهسته جاری ست بنگری ولی آنچه میبینی همان آب پیشین نیست. هرگز آنچه جاری ست حتی قطرهای از آن به سرچشمهاش باز نمیگردد.»
«گالی گی» محصول زمینی است که همواره در حال تغییر است. او همیشه اختیارش دست خودش نیست و هر لحظه به شکل و شمایلی دیگر درمی آید. پرسش مطرح شده برشت این است که چطور انسان هایی معمولی که هیچگونه آزاری برای دیگران ندارند به ناگاه وقتی در شرایط خاصی از تاریخ قرار میگیرند به کارگزارانی خونخوار مبدل میشوند! آیا جز این است که قدرت «نه» گفتن به انسان جرأت آزادی اندیشه و حق انتخاب میدهد؟
داستان نمایش برشت در هند نزدیک مرز تبت میگذرد. «گالی گی»،دلال ایرلندی شهر گیل کوا،یک روز صبح برای خرید ماهی از خانه بیرون میزند و با سه سرباز ارتش بریتانیا روبه رو میشود که نفر چهارم هنگ خود را در اتفاقی از دست دادهاند از اینرو از سادگی این دلال ساده لوح استفاده نموده و به او میقبولانند که گالی گی نیست،بلکه «جرایا جیپ»،نفر چهارم هنگ مسلسل چیان است طوری که گالی گی که آدم بی نام و نشانی نبوده و نیست در پایان نمایش روحا و جسما با پوشیدن لباس نظامی،تبدیل به یک ماشین کشتار جنگی ارتش بریتانیای کبیر میشود!
روحیه کاسبکارانه و حریص گونهی «گالی گی» بالاخره کار دستش میدهد. جنگ ارتش بریتانیا در هند او را قاطی دنیای سوداگرانی میکند که بابت چند جعبه سیگار بی ارزش و چند قوطی نوشیدنی سکرآور به پیچ و مهره سیستمی بدلش میکند که هویت انسانی اش را گل مالی و به لجن میکشاند.
هامارتیای «گالی گی» در اثر عدم توانایی نه گفتن اوست. در واقع در نمایش برشت با دگردیسی و استحاله انسانی مواجهایم که گناه شیرین او جرأت نه گفتن است. الیناسیون(مسخ)و بدبختی گالی گی از جایی آغاز میشود که بگ بیک بیوه(صاحب سالن غذاخوری)به او میگوید:«بنظر میآید شما را جایی دیدهام. شما نبودید که سبد خیار مرا آوردید؟ اسم شما گالی گی نیست؟» و گالی گی که من جدیدی را پذیرا شده چارهای ندارد جز انکار نامش و تا جایی در این بازی از پیش باخته پیش میرود که وقتی همسرش نیز به اسم اصلی اش صدایش میکند از هر موجودی پستتر است و هویتش را کتمان میکند و این برای زنی که شوهرش نه گفتن را بلد نیست،خیلی عجیب نیست! شاید این از رندی گالی گی است که معتقد است اسم چیز نامطمئنی است و نمیتوان به آن اعتماد کرد.
گالی گی چون میخواهد از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند هربار با هویتی متفاوت ظاهر میشود. او خویشتن خویش را در درونش میکشد تا از هویت مقبولتری در جمع برخوردار شود و هربار که از خود شخصی اش جدا میشود دیگر تمایلی برای بازگشت به شرایط اجتماعی گذشته از خود نشان نمیدهد. برشت انسان را به عنوان موجودی نشان میدهد که مقتضیات اقتصادی و اجتماعی جامعه هویت و سرنوشت او را رقم میزند و او راه فرار و گریز از چنین شرایط جبری را ندارد،اما برخلاف عقیده او،اوژن یونسکو انسان را به عنوان موجودی صاحب تفکر و حق انتخاب میداند که میتواند مستقل از مقتضیات جامعه،سرنوشت خود را تعیین کند و همرنگ جماعت نشود. «برانژه» ی یونسکو از کرگدن شدن بیزار است و کاری به دیگران ندارد و میخواهد انسان باقی بماند پس با تکیه بر هویت اصیل انسانی خود در برابر فشارها و تأثیرات بیرونی مقاومت کرده و دچار مسخ و از خود بیگانگی نمیشود. در حالی که «گالی گی» برشت برای حفظ نامش تلاشی از خود به خرج نمیدهد چرا که نمیخواهد مسئولیت انسان بودنش را پذیرا باشد،و یا شاید چشمانش را به روی حقیقت از این رو میبندد که راحتتر بتواند جانش را با هویتی جعلی حفظ کند!
مسئله تنازع بقا و غم نان در سرتاسر متن «آدم آدمه» به عنوان اصلیترین عنصر هر کنش مرتبا تکرار میشود. فرصت طلبی آدمهای برشت،از بگ بیک بیوه گرفته تا گالی گی ایرلندی و کاهن بت خانه زرد،تمامی ندارد. "چرا که خدمت ناچیز صدمهای به کسی نمیرساند. اصل قضیه این است که باید زندگی کرد و گذاشت که زندگی کنند." گالی گی چون ارزشی برای انسانیت و شخصیت خود قائل نیست،روحش را به شیطان(ارتش انگلیس)میفروشد و با برچیده شدن سالن غذاخوری بگ بیک بیوه،بنای شخصیت و هویت گالی گی نیز برچیده میشود.
در دستبرد سربازان به معبد خدای زرد،«اوریا» به «جس» جملهای میگوید که قابل تأمل و اندیشه است:« قاره آسیا سوراخی دارد که از آنجا میشود تویش خزید.» برشت معتقد بود میان همهی چیزهای قطعی،قطعیترین شان تردید است. پس راقم این سطور هم با تردید به حفرهای که برشت به آن اشاره کرده خواهد پرداخت تا جا برای خوانشهای دیگر نیز باز باشد. قدرتهای سلطهگر همواره برای تاراج و غارت منابع طبیعی کشورهای جهان سوم دندان طمع و چنگال تیز کردهاند. از سویی این سوراخ که شاید بی شباهت هم به سوراخ لایه اوزن نیست،با براه انداختن جنگ زرگری و جنگ مذهب علیه مذهب که قدمتی بس دیرینه در فراخنای تاریخ استعمار بشریت دارد و از وهابیون عرب آغاز گشته و تا داعشیهای تکفیری که زیر پرچم لا اله الا الله پنهان شدهاند،همچنان ادامه دارد.
تبدیل نظامیان آلمانی به ابزار آدم کشی هیتلر،امری عادی جلوه مینمود اما استحاله انسانی که خود را هیچ مینامید،بین آری و نه فرق چندانی قائل نبود،برای گرفتن انعام بار خیار حمل میکرد،در کلبهاش آب ماهی در حال جوش بود،یک فیل کاغذی گولش زد،مسلسل چیان هنگ هشتم سیگار برگ و تفنگی به او هدیه کردند و در پایان به ماشین کشتار سپاه بریتانیا تبدیل شد،چشم تماشاگر را به ابعاد هولناک فاجعهای عظیم باز میکند. اینکه نظامهای توتالیتر(استبدادی)در پی سرکوب و اضمحلال هویت انسانی،انسان نوینی میسازند که هرگونه پیوند او با فرهنگ و هویت اصلی اش از بین رفته و تا حد یک شئی و برده سقوط و تنزل پیدا میکند و عجیبتر اینکه چنین نظام هایی از حمایت تودهها برخوردارند و پیروان جان گذشته و فداکار بسیاری نیز دارند!
«جان ویلت»،مفسر نام آور انگلیسی،معتقد است کارهای برشت بدین سبب انسان را ارضا میکند که شکل با محتوایش به بهترین وجه مطابقت دارد طوری که یکی فدای دیگری نمیشود و مفاهیم آشنا و سادهاش با استادی تمام انتخاب و ترکیب شدهاند.
غایت هنر را شاید نتوان در آثار برشت جستجو نمود،اما بسیار از او میتوان آموخت. اینکه انسان شعورمند و عاقل است و در غفلت از داشته هایش اگر تعلل ورزد به عنصری مخرب و ویرانگر بدل خواهد شد که هیچ ماشین جنگی ای را یارای مقابله و ایستادگی در برابرش نیست.
برشت مانند فیلسوف آلمانی هم عصر خویش،هانا آرنت،اعتقاد داشت که انسان تحت هر شرایطی مسئول اعمال خود است هرچند با تحولی اساسی در دنیای مدرن،هویت و من واقعی اش را بخواهد از دست رفته تلقی نماید. چرا که احساس تعهد و مسئولیت جزیی لاینفک از طبیعت بشر است و در قبال خود،دیگران و جامعهای که زندگی میکند مسئول است.
آدمی زاده نیاز است اما برای این نیازمندی حواسمان باید باشد که هر شرایطی را نباید پذیرفت چرا که پارهای از مواقع قیمت خیلی گزافی را باید برای تاوانش پرداخت. پنج گلولهی توپی که از سوی گالی گی به سمت دژ «سرالدشور» شلیک میشود در واقع همان پنج تیری است که پیشتر از اینها قلب گالی گی را به خاطر ارتکاب فیل دزدیده شده ارتش،عدم وجود فیل فروخته شده و نداشتن اسم یا برگه هویت،نشانه گرفته است.
از متن که بگذریم،در نمایش «نیما جهان بین» با تیم بازیگرانی مواجهایم که فراتر از تصورشان ظاهر گشتهاند. اما از بین بازیها سه بازی از بقیه شاخصتر است. «ستاره لعل» در نقش «همسر گالی گی و بگ بیک سالن دار» که میدان داری میکند و دلبری؛ «جعفر نظری» در نقش «گروهبان فیرچایلد و وانگ کاهن» که در حد قد و قواره نقش است و «مسعود منسومی» در نقش «گالی گی ایرلندی» که ملغمهای از انسانی هالو و رند است با اشاره به این موضوع که حق مسلمی پیشتر از اینها در سی و سومین جشنواره تئاتر استانی گیلان در اجرای نمایش «روایت آنکه صبور بود» در بخش بهترین بازیگر مرد از وی دریغ گشت.
تئاتری که به زبان مردم سخن نگوید و از دغدغه هایشان نگوید و در خدمت زندگی صلح آمیز نباشد،به درد جرز لای دیوار هم نمیخورد؛ و نیما جهان بین با چند اثری که در طول این سالها از او دیدهام کار به کار بهتر و پختهتر شده است و این به سخت کوشی و مطالعه پی گیر و نقدپذیری او مرتبط است. نمایش «آدم آدمه» اگرچه اواسط اجرا کمی کشدار و با سکته پیش میرود،و یا در بخش دزدی سربازان از معبد بتخانه خدای زرد میتوانست هوشمندانهتر از آنچه ارائه شد عمل نماید،اما خلاقیتهای خوب کارگردان به موقع به داد اثر رسیده و نخ تسبیح دوباره اجرا را به دست گرفته و مانع از تلف شدن انرژی و ضرب آهنگ اجرا میشود. این نوآوری و خلاقیت در طراحی آکسسوارهای صحنه که نزدیک به تئاتر بی چیز گروتفسکی ست،از کلاه جنگی کاغذی گرفته تا اسلحههای دست ساخته و پلاکاردهای «تحت تعقیب و...» به همراه استحاله درست فاصله گذاری رضا نظری در نقش کاهن معبد به گروهبان فیرچایلد زورگو با تغییر پوشش او در برابر دیدگان مخاطب و تکیه دادنش به تیرکی که قرار است از نزدیک مراقب سه سرباز نخاله باشد اما اعتمادی به تیرک نیست و به یکباره همچون خود او در سیر تحولات نمایش فرو میریزد،و تلاش برای امروزی نمودن اثری که با تلفیق دو ترجمه «لنکرانی و موید» و تغییر پارهای از عبارات و زمانها همچون «گالی گی آخرین آدمی که خصال سال ۱۴۰۱ را داشت،» در جای خود دیدنی و تحسین برانگیز است. و چه جالب است جملهای که گروهبان فیرچایلد ملقب به «پنج خونین» میگوید:«سقوط آدمی از روزی شروع شد که اولین حیوان دوپا غفلت کرد که دکمههای شلوارش را سفت ببندد.» و «بگ بیک بیوه» چه خوب نقاب از چهرهی متوحش فیرچایلد گروهبان برمی دارد که:«قبل از آنکه سه شب باران نپال ببارد تو نسبت به همهی صفتهای انسانی با گذشت خواهی شد چرا که شهوت رانترین آدم زیر این گنبد کبودی!» و این سخن چقدر مرا به یاد جملهی معروف مسیح(ع)در شام آخر میاندازد که رو به حواریون کرد و گفت:«ای یهودا،همین امشب قبل از آنکه خروس بانگ برآرد،سه بار مرا انکار خواهی کرد.»
برشت بجز نمایشنامه:«بعل،آوای طبلها در دل شب و در جنگل شهرها» در بقیهی آثار خود بر استفاده از شیوه فاصله گذاری تأکید ورزیده است. در این شیوه همهی عناصر تئاتری از متن گرفته تا بازیگر و دکور و نور و موسیقی طوری به کار گرفته میشوند که تئاتریکال بودن این فاصلهها از طریق تعویض و تصحیح گریم بازیگران در مقابل چشمان تماشاگران تا گفتن این موضوع که آنچه شاهد اجرای آن هستید،تئاتری بیش نیست،صورت میپذیرد. حتی موسیقی میتواند ساز دیگری کوک کند،کاری که «مسعود دلجو» به همراهی «علی عبدالهی» با همخوانی «هانیه بیجاری» تقریبا از پس آن به سلامت عبور کرده و سربلند از آب درآمدهاند و با آنچه که در ساحت صحنه جاری ست کل کل کرده و دست به نوعی آشنایی زدایی زدهاند.
«گالی گی»،این شخصیت منشوری،این کیست فراموش شده،براستی کیست؟! ماموتی ایرلندی است با پوششی هندی یا وجودی دوگانه روی زمینی که مدام در حال تغییر و چرخش است؟ آیا از گالی گی بودن خسته است یا سودش را در گالی گی نبودن میبیند؟ جواب روشن است. آدمی که خود نداند کیست،گالی گی است؛ ترنی بارکش که وقتی کوکش کنند راهش را بی هیچ واهمهای میگیرد و میرود. (وقتی خوبی مورد تقاضا نباشد،هیچ کس نمیتواند برای مدتی طولانی خوب باقی بماند!)
«گالی گی» برشت با همهی ساده لوحی اش یک چیز را لااقل متوجه است،اینکه مسئولیت و احساس تعهد،همواره همذات آدمی است حتی اگر دچار تخدیر مغزی و دگردیسی ناخواستهای شده باشد،پس با دادن برگ هویت خود به سرباز «جرایا جیپ» جای این دو با یکدیگر عوض میشود تا هر کدام به تعهدات خود عمل کنند،یکی برای اعتلای نام نظامی اش و دیگری برای نام حقیقی اش.
نمایش به پایان خود نزدیک میشود،اما کابوس «گالی گی» رهایمان نمیکند،مردی که پا از گلیم خود دراز نمیکرد و دلال آس و پاس بندری بود که نامتعادلتر از او در زمین خدا یافت نمیشد وقتی در شرایط کاملا متفاوتی قرار گرفت چطور مانند اتومبیلی اوراق شد تا از سرنوشتش بیاموزیم که بی چون و چرا چیزی را نپذیریم و اسم و هویت ارزشمند است و نامی که با کسر شأن و رنگ عجین گردد،چیزی جز ننگ نیست!