بهارانه پیشکسوت تئاتر گیلان؛
هر آنکه رفت رها شد، هر آنکه ماند اسیر

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان وقت پرست
اساس توبه که در محکمی چونگ نمود
ببین که جام زُجایی چه طرفه اش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست
درین رباط دودر چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستی ست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسبِ باد و منطقِ طیر
به باد رفت و ازو خواجه هیچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره، که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکُر آن گوید
که گفته ی سخنت میبرند دست به دست
بهاری از راه می رسد که نوید بخش نو شدن طبیعت و حیات انسانی ست که حالا دیگر انسان دیروز نیست و احوالش دگرگونه میشود به نیکی و خیر به احوالی بهتر.
و قبل از ما انسانهایی بودند که مقصد رسیدند و هجرانشان اندوهگینمان میکند بی خبر از آنکه...
هر آنکه رفت رها شد، هر آنکه ماند اسیر
امید که سال نو سال تازه شدن قلوب و افکارمان باشد. سالی سرشار خیر و برکت، آرامش و عشق، مهربانی و همراهی
مسعود بدرطالعی
پیشکسوت تئاتر گیلان