قهرمانی که با یک پا سفر میکند
گویی تمامی دقایقی که به دیدن نمایش نشستهایم لحظهای بیش نبوده است، خوابی و یا کابوسی برای اسماعیل که هر شب و هر شب تکرار میشود که این بار ما را در آن سهیم کرده است، اما ما دیگر انسانهای لحظهای پیش نیستیم.
میلاد حسن نیا؛ نطفه هنر را آزادی و خلاقیت سرشتهاند و میدانیم که هنرمندان نابغه در راه هنر بزرگ خالق بودهاند نه صانع، اما در طول تاریخ هنر و نقد هنر به قواعدی بر میخوریم که چنان برپا، استوار و تخطی ناپذیر جلوه می کنند که مایه شگفتی رهروان این سفر را فراهم میآورند. میتوان به بوطیقای ارسطو اشاره کرد. در مواجهه با بوطیقا و اصولی که به آن تاکید میورزد تنها شگفتی و شگفتی است که بر ما مستولی میگردد که چگونه در گذار بیش از دو هزار سال چنان تازه و باطراوت باقی ماندهاند. هنوز میتوان بر اساس قواعدی که ارسطو برپا نهاد گام به دنیای درام گذاشت و از آن سربلند بیرون آمد. اما در این نوشتار جهت تحلیل و بررسی سفر قهرمانی یک پا در نمایش «رقص بر روی یک پا» به نویسندگی روزبه قیاثی، کارگردانی مصطفی غلامی استادسرایی و با بازی ارشد امیراسکندری که بر اساس کتاب خاطرات سردار جانباز اسماعیل یکتایی به صحنه آورده شده است، از الگوی جاودانه دیگری مدد میجوییم، الگویی که به حق می توان آن را ازلی و ابدی نامید: اسطوره سفر قهرمان.
جوزف کمپبل پس از مطالعهی قرنها سنت داستانگویی موفق به طرحریزی نظریهی «سفر قهرمان» شد، و آن را در کتاب «قهرمان هزار چهره» به خوانندگان معرفی نمود. بنابر دیدگاه کمپبل تمامی داستان ها دارای مولفه های ساختاری یا مراحل مشترکی هستند که در تمامی اسطورهها، قصه های پریان، رویا ها و فیلمهای سراسر جهان یافت میشوند. نظریهی سفر قهرمان برای سفر ظاهری و باطنی قهرمانان در همه ادوار و اقوام مختلف ساختاری کلی فراهم میآورد. سفری که قهرمان در طی آن مراحل عزیمت، تشرف و بازگشت را میپیماید. کریستوفر وگلر در کتاب «سفر نویسنده» بر اساس نظریه سفر قهرمان، مراحل دوازده گانهای را جهت سفر قهرمان در آثار دراماتیک استخراج میکند که مبنای این نوشتار قرار میگیرد.
1-دنیای عادی: دنیای عادی این قدرت را به ما می دهد تا قهرمان را بشناسیم و قبل از شروع سفر با وی همذات پنداری کنیم. دنیای عادی این فرصت را به ما می دهد تا با تمایلات، گرایش ها و دغدغه های قهرمان آشنا شویم و در عین حال خصایص و نقایص منحصر به فردی را نشان می دهد که از او شخصیتی ملموس و باور پذیر میسازد. در نمایش (رقص روی یک پا) ما شاهد روایت سفر قهرمان نمایش اسماعیل یکتایی با بازی ارشد امیراسکندری، تنها بازیگر نمایش هستیم. در ابتدای نمایش قهرمان به روایت دنیای عادی و روزمره زندگیاش میپردازد، از بلال فروشی و پرورش کرم ابریشم با غلامرضا میگوید، از مادربزرگی خرافاتی تا خاطرات مدرسه، و البته کبل مم تقی!
2- دعوت به ماجرا: دعوت به ماجرا با بر هم زدن آرامش دنیای عادی قهرمان، داستان را رو به جلو میراند و چالش یا جستجویی را پیش میکشد که باید بر عهده گرفته شود. پدر که در هیئت کهن الگوی منادی ظاهر میشود، خبر جنگ را به اسماعیل نوجوان میدهد.
«وقتی سر سفره نشسته بودیم، بابا گفت توجه توجه! در زندگی زخم هایی هست که چونان خوره روح آدم را در انزوا میخورد. گفتیم یعنی چی؟ گفت جنگ شده»!
3- امتناع از پذیرش دعوت: اکنون مسئلهی قهرمان این است که چگونه به دعوت به ماجرا پاسخ دهد. جنگ خطرناک و تهدیدی برای بزرگترین خواست آدمی، یعنی خواست زندگی است. قابل درک است که قهرمان مردد باشد و حتی به طور موقت دعوت را رد کند. این مکث و تردید در آغاز سفر، کارکرد دراماتیک مهمی دارد، زیرا به مخاطب نشان میدهد که ماجرا خطرناک است و به انتخاب فداکارانه قهرمان در به خطر انداختن زندگیاش جهت رسیدن به هدف جلوه میبخشد. اما شخصیت اصلی در نمایش رقص روی یک پا از جمله قهرمانان راغب است. ولادیمیر پراپ در نقطه مقابل قهرمانان قربانی از قهرمان راغب و جوینده نام میبرد که بیهیچ تردید و ترسی سفر را آغاز میکنند. در داستان قهرمانان راغب ترس را شخصیتهای دیگر بیان میکنند و به قهرمان و مخاطب درباره آنچه ممکن است در جاده پیش رو اتفاق بیفتد هشدار میدهند.
«عزممون رو حسابی جزم کرده بودیم که بریم جبهه و برای ایران بجنگیم. چنان شوری به کلههامون افتاده بود که دیگه هیچ نصیحتی توی گوشمون نمیرفت و فقط میخواستیم بریم جنگ».
4- ملاقات با استاد: قهرمان باید خود را برای آغاز سفر آماده کند. در اسطوره شناسی و فرهنگ عامه این آمادگی ممکن است به کمک شخصیت دانا و حامی، یعنی استاد، کسب شود که خدمات متعدد او به قهرمان شامل حمایت، هدایت، آموزش، آزمایش، تربیت و فراهم کردن هدایای جادویی است. کارکرد دقیق استاد این است که قهرمان را به چیزی که برای سفر نیاز دارد مجهز میکند. کبل مم تقی در این درام نقش کهن الگوی استاد را بر عهده میگیرد. اما نکتهی ویژه و بامزه در این نمایش پرهیز از کلیشه های رایج استاد است. کهن الگوی استاد برای بیننده بی نهایت آشناست. رفتارها، نگرش ها و کارکردهای پیر دانا و یا پری مهربان در قالب های تکراری در هزاران داستان بیان شده اند، اما کبل مم تقی گویا این کهن الگو را زیر پا گذاشته و آن را سر و ته کرده است و به آن تازگی و طراوت بخشیده است. پیرمرد با نمکی که به واسطه روایت قهرمان با او آشنا می شویم، شخصیتی که استاد در همه فنون است، استاد کونگ فو، جاعل شناسنامه و ... . کبل مم تقی با اینکه در صحنه نمایش حضور فیزیکی ندارد اما با این پارودی که از یک استاد بزرگ به نمایش گذاشت، بر دل ها و لب های مخاطبان خوش درخشید.
5- عبور از آستانه: عبور از آستانه به این معناست که قهرمان سرانجام خود را متعهد به سفر کرده است. او اکنون آماده عبور از درگاهی است که دنیای عادی را از دنیای ویژه جدا میکند. عبور از نخستین آستانه عملی ارادی است که طی آن قهرمان با تمام وجود درگیر ماجرا میشود. نخستین مانع بر سر راه اسماعیل -قهرمان نمایش- جهت ورود به دنیای ویژه سن کم او برای اعزام به جبهه بود. او برای عبور از آستانه با کهن الگوی نگهبان آستانه که در این نمایش مسئول ثبت نام و اعزام نیرو نقش آن را بر عهده میگیرد، روبهرو میگردد. نگهبان آستانه کهن الگویی هست که در درام حضور مییابد تا سد راه قهرمان برای ورود به دنیای ویژه گردد. وظیفه قهرمان در این نقطه این است که راهی برای دور زدن و عبور از نگهبان بیابد، که این گذر به یاری کبل مم تقی و جعل شناسنامه صورت میپذیرد.
6- آزمون ها، متحدان، دشمنان: قهرمان بعد از عبور از آستانه با آزمونها، متحدان و دشمنان رو به رو میشود و قوانین دنیای ویژه را فرا میگیرد. قهرمان میخواهد بداند به چه کسی میتواند اعتماد کند. متحدان او شناخته میشوند. غلامرضا نقش یک شخصیت وردست را ایفا میکند. متحدی که همیشه همراه قهرمان است و از او در طول ماجراها حمایت میکند. اما در این نمایش ما با شکلگیری گروه کاملی از قهرمانان نیز مواجه میشویم:
«گروه ما توی جبهه متشکل از هفت نفر بود، هفت رفیق، هفت جنگجوی دلاور، هفت سامورایی، هفت نفر که از جونشون برای هم میگذشتند. اسم ما رو گذاشته بودن پست فطرتهای لعنتی»!
7- راهیابی به ژرف ترین غار: قهرمان باید مقدمات لازم را برای راهیابی به ژرفترین غار، که او را به نقطه عطف سفر یا آزمون بزرگ می رساند، تدارک ببیند. ممکن است نقشه ها مرور و حمله ها برنامه ریزی شوند، یک گشت اکتشافی صورت گیرد و احتمالا نیروهای دشمن شناسایی می شوند، تا قهرمان بتواند با بزرگترین ترس خود یا خطر اصلی که در دنیای ویژه کمین کرده رو به رو شود. اسماعیل که اکنون به صورت غیرمنتظره ای فرمانده دسته ضربت می شود، شب قبل از عملیات جهت شناسایی به منطقه عملیات می رود: «تعداد عراقی های در حال پست دادن رو شمردیم و همه چیز رو یادداشت کردیم و برگشتیم تا آماده شیم». اسماعیل و یارانش نقشه را مرور می کنند: «قرار به این شد که گروهان اول از سمت راست قله و گروهان دوم از سمت چپ اون پیش برن و پشتیبان ما باشن. ما از بین شیار کوه سورن به سمت حلبچه حرکت میکردیم». بنا به تاکید ووگلر از دیگر کارکردهای راهیابی می تواند آمادگی روحی باشد، آخرین تفریح یا آخرین سیگار قهرمانان: «بچه ها نشسته بودن به دعا کردن و منتظر نیمه شب بودیم تا عملیات رو شروع کنیم»
8- آزمون بزرگ: قهرمان درگیر آزمون بزرگ میشود، یعنی همان بحران اصلی مرگ و زندگی که طی آن با بزرگترین ترس خود رو به رو میشود، به جنگ دشوارترین چالش خود میرود و مخاطب با دلهره از خود میپرسد آیا قهرمان جان سالم به در خواهد برد؟ آزمون بزرگ مرحله مرکزی و بنیادی سفر است. نقطه بحران در نمایش رقص بر روی یک پا با آتش خمپارههای عراقی آغاز میگردد. این نقطه ترسناکترین و هیجان انگیزترین مرحله سفر اسماعیل است که با رفتن اسماعیل بر روی مین و قطع شدن یک پای قهرمان ضربه اساسی را به مخاطب میزند. راز ساده آزمون بزرگ این است: قهرمانان باید بمیرند تا بتوانند دوباره متولد شوند. قهرمان و مخاطبی که با او همذات پنداری نموده است با مرگ رو به رو می شوند، با بزرگ ترین ترس. اسماعیل به شکل معجزه آسایی از مرگ جان سالم به در میبرد و شاید باید بگوییم که دوباره متولد میشود، او آزمون بزرگ را پشت سر گذاشته است اما اینطور نیست که قهرمان مرگ را ملاقات کند و به سادگی به خانه بازگردد. قهرمان و مخاطبش به همراه یکدیگر مرگ و تولد دوباره را تجربه کرده اند، دگرگون شده و استحاله یافته اند. هیچ کس نمی تواند تجربه ای را در لبه مرگ پشت سر بگذارد و به طریقی تغییر نکند. اسماعیل و مخاطبان شاهد مرگ غلامرضا بودهاند و همزمان گریستند، در کنار یکدیگر با دشمن مواجه شدند، دشمنی که میتواند معرف کهن الگوی سایه باشد، سویه تاریک و جنبه نامنتظر، درک نشده و یا طرد شده خودشان. سایه ممکن است تمام آن چیزهایی باشد که درباره خود دوست نمی داریم، تمام آن رازهای تاریکی که نمی توانیم به آن ها اذعان و اقرار کنیم. مخاطبان و اسماعیل دوشادوش یکدیگر از این تجربه گذر می کنند و با مرگِ بینش قدیمی و محدود به چیزها، با آگاهی جدید نسبت به پیوندها دوباره متولد میشوند.
«... نمیفهمیدم این همه خونخواهی بابت چیه ... لعنت به این زندگی. لعنت به جنگ...»
«یه دفعه از جنگ خسته شده بودم. بغضم گرفته بود. دلم آغوش مامانو میخواست»
«با نگاه انگار بهم ناسزا میگفتن. انگار من جنگو راه انداخته بودم»!
«نفرت لعنتیشون رو توی صورتت تف کنن و تو حتی ندونی اصلا چرا؟! برای چی؟ چرا همه ی این اتفاق ها داره میفته؟ این نفرت از کجا اومده؟ تو هم باهاشون همین کارو میکردی؟...»
9-پاداش: قهرمان از مرگ جان به در میبرد، بر بزرگترین ترس خود چیره میشود، اژدها را میکشد یا بحران عاطفی را تاب میآورد، و حالا به پاداشی دست مییابد که به دنبال آن بوده است. پاداش قهرمان اشکال مختلفی دارد: شمشیر جادویی، اکسیر، آشتی با معشوق و ... اما در این نمایش آگاهی و بصیرت بیشتر پاداش قهرمان است. گویی پردهها از مقابل دیدگان اسماعیل به کناری رفتهاند و او درک عمیقتری مییابد.
«... گاهی اوقات خوابشو میبینم. فکر میکنم چی میشد اگه هیچوقت هیچکدوم این اتفاقا نمیافتاد. چی میشد این همه خون ریخته نمی شد»
«خسته شدم! از اینهمه آوارگی خستهام از این قبری که مال من نیست از چشمهای غلامرضا که توی خواب بهم میخندن و عذاب وجدانی که شب ها تا صبح خواب رو از چشمهام میدزده و توی گوشم نعره میزنه که تو باعث مرگ همهشون بودی! غلامرضا بخاطر تو الان اون توئه»!
«مثل بچهها فقط رفتیم جلو، فقط به این فکر که کفشامون خراب نشه، ولی اصلا به راهمون نگاه نمیکردیم. در زندگی زخمهایی هست که روح آدم را در انزوا میخورد! مثل جنگ، مثل مرگ، مثل رفیق ...»
10- راه بازگشت: قهرمان باید سرانجام برای کامل کردن سفر دوباره متعهد شود و راه بازگشت به دنیای عادی را در پیش بگیرد. در این مرحله، نمایش رقص روی یک پا با پیچش تازه ای در مسیر بازگشت رو به رو می گردد و آن بدبیاری ناگهانی و فاجعه بار قهرمان است. بعد از جان به در بردن اسماعیل از مرحله آزمون بزرگ مخاطب گمان میکند به پایان ماجرا رسیده است، اما به اسارت رفتن قهرمان ماجرایی تازه رقم میزند که همان بحران معوق در نمایش است. «صبح با سر و صدای چند نفر بیدار شدم. با آخرین نایی که برام مونده بود دست تکون دادم و کمک خواستم. به خیالم بچه ها اومدن برای کمک. اما با چند نفر عراقی روبرو شدم که بالای سرم ایستادن و خوب به من و پاهام خیره شدن و براندازم کردن». سرانجام سه سال پس از اتمام جنگ اسماعیل آزاد میگردد و به وطن برمیگردد. اما این کار به هیچ وجه ساده نیست. قهرمان نگران دانایی و بصیرتی است که دستاورد این سفر است، که نکند در زیر نور شدید زندگی روزمره زایل گردد. اسماعیل همچون بودیسَتوَه در آیین بودا، نقش ازلی را دیده است، اما به جهان زندگی بازگشته است تا درباره آن با دیگران سخن بگوید و اکسیری را که به دست آورده است با آن ها شریک شود. مخاطب به صورت پیرا متنی احتمالا آگاه هست که نمایشی که شاهد آن است برگرفته از کتاب خاطراتی به همین نام نوشته اسماعیل یکتایی، شخصیت اصلی نمایش پیش رو است، اما در خود اثر نمایشی نیز به دغدغه اصلی قهرمان یعنی به اشتراکگذاری این آگاهی که نتیجه دگردیسی اسماعیل است تاکید میشود، چرا که انتهای داستان آشکار میگردد که مخاطب نمادین این روایت، جوان شهیدی است که به تازگی در جوار قبر غلامرضا و قبری که برای خودش در نظر گرفته بودند، آرام گرفته است:
«آره پسرجان امروز که داستانت رو شنیدم فهمیدم توی سربازی لب مرز شهید شدی و آوردنت این قطعه، خواستم داستان ما رو هم بدونی. خواستم بدونی اینجا تو این قبرستون بغل کیا خوابیدی»
11- تجدید حیات: اسماعیل تجدید حیات یافته است، بوی مرگ از وی زدوده شده و درسهای سفر را به جان سپرده است. او همچون جنگجویانِ از جنگ برگشتهی جوامع بدوی که برای پاک شدن از خون و مرگ به غاری که نماد رحم زمین است پناه میبرند، به منظور پالایش به قبرستان پناه میآورد، کنار مدفن غلامرضا و البته قبرخودش، قبری که در دوران بیخبری از سرنوشت او، خانواده برایش مهیا کرده بودند. اگر مرحله آزمون بزرگ و قطع شدن پای قهرمان را نقطه بحران نمایش بنامیم، حضور اسماعیل سر قبر خود نقطه اوج نمایش است، اما نقطه اوجی آرام. به اوج رسیدن آرام یک موج عاطفی. اسماعیل که مرگ غلامرضا را تجربه کرده است، در این نقطه اوج به پذیرش و درک میرسد. در اسماعیل و مخاطبان احساس کاتارسیس بروز پیدا میکند و از زهرهای زندگی روزمره پالوده میگردند. کاتارسیس از طریق بیان فیزیکی عواطف، مثل خنده و گریه، بیشترین تاثیر را دارد. صحنه پایانی رقص روی یک پا با بردن عواطف مخاطب به یک نقطه اوج، او را به کاتارسیس ناشی از گریه میرساند. در این مرحله علاوه بر تجدید حیات قهرمان، غلامرضا که می تواند نمادی برای سرنوشت تراژیک تمامی شهدا باشد در قلب و خاطره کسانی که آنها را دوست دارند – اسماعیل و مخاطبان- تجدید حیات مییابد.
12- بازگشت با اکسیر: بازگشت با اکسیر پاداش نهایی «سفر قهرمان» است. قهرمان تجدید حیات یافته و تطهیر شده است و این حق را مییابد که دوباره به دنیای عادی بازگردد. قهرمان واقعی با یک اکسیر برمیگردد تا آن را با دیگران قسمت کند تا به مصیبتهای سرزمین خود پایان دهد. اسماعیل بعد از جان به در بردن از تمامی آزمونها و روبهرو شدن با مرگ به خانه باز میگردد، اما گویا زندگی تازهای را آغاز کرده است، زندگی تازهای که نتیجه سفر طی شده است. او با خود اکسیری به همراه آورده است تا آن را با دیگران شریک شود و مرهمی بر سرزمین زخم خوردهاش بنهد. آوردن اکسیر، چه با اعضای اجتماع تقسیم شود و چه با مخاطب، آخرین آزمون قهرمان است، که نشان میدهد او به اندازه کافی بالغ و پخته شده است تا ثمرات جست و جوی خود را با دیگران تقسیم کند. اکسیری که ره آورد سفر اسماعیل است نه نوشدارو و یا گنج، بلکه اکسیری ارزشمندتر که همانا آگاهی بیشتر برای مخاطب و قهرمان است. فرم داستانی در این درام، فرم چرخشی یا بسته است و روایت به نقطه شروع یعنی تخت خواب اسماعیل باز میگردد. گویی تمامی دقایقی که به دیدن نمایش نشستهایم لحظهای بیش نبوده است، خوابی و یا کابوسی برای اسماعیل که هر شب و هر شب تکرار میشود که این بار ما را در آن سهیم کرده است، اما ما دیگر انسانهای لحظهای پیش نیستیم. رقص بر روی یک پا مثل یک سفر خوب، اکسیری را به ما میدهد که باعث تغییرمان میشود، ما را آگاهتر، زندهتر، انسانتر و کاملتر میکند. آری، چرخهی سفر قهرمان کامل شده است.
منابع
کمپبل، جوزف. (1389). قهرمان هزار چهره. ترجمه ی شادی خسروپناه، چاپ چهارم، مشهد: گل آفتاب
ووگلر، کریستوفر. (1387). سفر نویسنده. ترجمة محمد گذرآبادی، تهران: انتشارات مینوی خرد
ویتیلا، استوارت (1390). اسطوره و سینما. ترجمه محمد گذرآبادی، چاپ دوم، تهران: هرمس
*دکتری فلسفه هنر دانشگاه علوم و تحقیقات تهران